نقش خیال

برای دل خودم...

نقش خیال

برای دل خودم...

چقدر امروز دلتنگم...

دیشب خوابشو دیدم....و احساس کردم چقدر دلم براش تنگ شده....مدام به خودم نهیب می زنم که فراموش کن...می خوام ازش متنفر باشم ...اما..........

واقعیت اینه که او هرگز بر نمی گرده..........هرگز....

 

صبح با دل درد بدی از خواب بیدار شدم...نگران بودم که مجبور شم روزه ام را افطار کنم اون هم با یه مسکن قوی..اما خدا را شکر به خیر گذشت....

 

دارم یه آهنگ اسپانیولی گوش می کنم و می نویسم...

چقدر دلم می خواد گریه کنم.............

 

روزها به سرعت دارند می گذرند و هر لحظه احساس می کنم به پایان نزدیک تر می شم بدون اینکه توشه ای برداشته باشم....

خیلی دلم تنگه................................

به یه تعطیلات طولانی نیاز دارم...دلم می خواد برم یه جای سرسبز ....جنگل..رودخونه..آرامش...سکوت....

خیلی خسته ام....

نمی دونم چرا این ماه مبارک اصلا برام رنگ و بوی همیشه را نداره..چقدر دورم...

داشتم فکر می کردم ماه مبارک سال پیش....چقدر عالی بود..کلا سال گذشته یعنی از شهریور 85 تا شهریور 86 بهترین سال زندگی من بوده.....دقیقا همن احساسی را اشتم که همیشه آرزو می کردم....

اما به خود خواهی یه آدم همه چی به هم ریخت......

نمی دونم..شاید مصلحت این بود...و باید این اتفاق می افتاد......

اما با خودم فکر می کنم اگه باید این طوری می شد چرا اصلا شروع شد....

چرا خدا این قدر کمک کرد تا به انتها نزدیک شد و درست توی ثانیه آخر همه چی خراب شد..

شاید هم یه امتحان بود.....

هرچه بود ..چشم های من تا ابد منتظر می مونن... و دلم به این خوشه که همه ما یه روزی باید جوابگوی ذره ذره رفتار و کردارمون باشیم.....

دلم می خواد توی  اون روز ازش بپرسم....چرا؟؟؟

این خود خواهی ارزش اینو داشت که دو نفر را ..........................

دو نفر نه..دو تا سر نوشت.....و ما فقط به خاطر احترام تو از دلمون گذشتیم........ چون مادر بودی....

مادر..................................

مادر.........................................

نمی تونم جلوی اشکامو بگیرم...............

خدایا راضیم به رضای تو گرچه نمی تونم حکمتتو درک کنم.....

خیلی کوچیک تر از این حرفام.....

خدای من ....

تنهام نذار................................

خیلی دلتنگم...................................

 

پ.ن:

 

نمی خواستم بمانم و بی امید هیچ دیدار دوباره ای
خانه ی خالی را تماشا کنم و دوباره...
اما به خدا قول داده ام اگر می روم برای رضای او باشد
و اگر می مانم هم...

اما تمام دلم محکم است به :
ان تنصرالله ینصرکم!
هر چند می دانم کوچکتر از آنم که در چشم آیم
اما لطف خدا به قطره های کم ارزش هم دریا دریا می رسد...

الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله...

چرا این لحظه های آخر همه ی جمله ها رنگ بغض می گیرند؟
حتی تو که هرگز ندیده بودم در سخت ترین روزها هم کم طاقت بشوی...

انت الجواد و انا الضال
و هل یرحم ...

 

 

 

نمی دونم چرا امروز از وقتی بیدار شدم مدام این مصرع تو ذهنم تکرار می شد...

           "  ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست......"

هزار بار تو ذهنم تکرارش کردم...

تکرار و باز هم تکرار........................

 

امروز عجب روز بی خاصیتی بود.....

معاون جدیدمون اومد و تازه فهمیدیم از چاله در اومدیم افتادیم تو چاه....

خدا رحم کنه.....

 

حالا که دارم فکر می کنم که چی بنویسم می بینم جدی امروز هیچ بهبودی نداشته..بی هیچ تفاوتی نسبت به دیروز......شاید فقط چند آیه قرآن بیشتر خونده باشم.....

دریغ و صد دریغ.....

 

مامان انشاء الله فردا می آن...چقدر این یک هفته دیر گذشت....

به این فکر می کردم که...زندگی چقدر یکنواخت می شه......هر روز..کار ، پختن ، شستن و یه تکرار مدام..من که تحملشو ندارم.......خدا به دادم برسه.....

آدم تا چیزی را تجربه نکنه نمی تونه راجع بهش قضاوت کنه.....درست مثل آواز دهل می مونه...

که از دور خوشه....

دیگه کم کم دارم از خودم نا امید می شم....

شرایط همین طوری که هست خوبه...........

نمی تونم..

می ترسم...

 

بگذریم ..حالا که قرار نیست چیزی تغییر کنه....

 

امروز یه دفعه دلم گرفت...یاد آوری یک لحظه یکباره آدمو فرو می ریزه.....انگار از درون می شکنه..

نمی دونی آرزو کنی که ای کاش اون لحظه هرگز اتفاق نیفتاده بود یا اینکه ای کاش اون لحظه هرگز تموم نشده بود....

به هر حال گذر لحظات در کنترل ما نیست....و فقط رد پاشون توی ذهن ما بر جا می مونه...

 گاهی مثل رد پای روی برف به زودی از بین می ره ولی بعضی وقت ها هم مثل سنگواره توی ذهنت فسیل می شه....

 

 

پ.ن:

 

احساس کسی را دارم که برای اولین بار چتر را اختراع کرد

تا بعدا برای همیشه حسرت باران را بخورد..

روز ها می گذرند و این عمر ماست که به سرعت سپری می شه...

وقتی احساس می کنی لحظه به لحظه به انتها نزدیک می شی و نگران از گذر بیهوده لحظه ها...

بدون اینکه رد پایی از خودت بر تن زمان به جا بذاری...

وقتی فکرشو می کنی که برای تک تک این لحظه ها جوابگو باشی................................

 

امروز چه روز پر مشغله ای بود...

شعبه پاسداران داره افتتاح می شه....احتمالا منتقل بشم اونجا.....معاونمون که میگه می برمت....

آخه خودش قراره بره اونجا...وای که چقدر خوشحال بود...به نظرم قراره بشه رئیس شعبه بعدی...میگفت همین تو رو به من بدن کافیه با یه کارمند هم کارم راه می افته......تو کار بلدی......واه واه.....

من؟؟؟

خلاصه اینکه حسابی حالمون گرفته شد...حدود 200 تا ایران چک فروخته بودیم که بعضی هاش تو سیستم ثبت نشده بود...

وای که آقای رئیس داشت سکته می کرد.....

به جای پیدا کردن مشکل همه دنبال مقصر می گشتن.....آخرش به این نتیجه رسیدن که معاون بیچاره توی تایید فروششون اشتباه کرده...بیچاره ها از صبح تا ظهر مشغولش بودن......آخر کار همکارم گفت بذارید یه زنگ بزنیم خزانه ببینیم چی شده.....

چشتون روز بد نبینه ..یه آقای خواب آلود از پشت تلفن با خونسردی تمام گفت...

آره..مشکلی نیست....همه شعبه ها این مشکل رو پیدا کردن..فردا واستون یه نرم افزار می فرستیم..اجراش کنید درست میشه.....

بیچاره معاونمون چی کشید............

از صبح هم که سیستم ها قطع بود...تا درست شد ...کلی طول کشید.....

یه خانمی هم اومده بود واسه تنظیم خود پرداز و آموزش و از این چیزا که ما جیم شدیم..خدا به داد برسه فردا...............

ولی خوشحالم که شعبه بعدی داره افتتاح می شه....این جوری خیلی بلا تکلیفیم.....چه برم چه نرم..برام فرقی نداره.....فقط امیدوارم آرامش بیشتری پیدا کنم...ولی خوب برم واسم بهتره گرچه کمی راهم به خاطر ترافیک دورتر می شه....

تا ببینیم خدا چی می خواد...

 

به این زودی 4 روز از ماه مبارک سپری شده.....چشم به هم بذاریم تموم شده......دوباره من می مونم و یک دنیا حسرت..........

این روزها چقدر نوای " ربنا"  گوش نوازه...

 

 

پ.ن :‌

 منتظر شب می مانم تا برایت کمی گله کنم

و تو اصلا نخوانی

از صبح منتظر شبم...

اینجا شب ها هم آفتابی است...

 

یعنی بود.....وقتی تو بودی...

اما حالا.........روزها هم آفتابی نیست....