-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 دیماه سال 1386 19:45
خدایا چقدر تنهام.............
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 دیماه سال 1386 21:59
دلم تنگ است برای همه نبودن هایت.............................. برای همه نبودن هایت...............
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 آبانماه سال 1386 22:48
چقدر دلتنگتم... امروز به اندازه همه دلتنگیم اشک ریختم و تو نبودی .... نبودی تا دلداریم بدی و نگاه گرمت آرومم کنه... نمی دونم چرا.. اما دلم بد جوری هواتو کرده.... فکر نمی کردم تا این حد دلبسته ات شده باشم... در سکوت و بدون التهاب... فقط آروم اشک می ریزم..همین.. بدون اینکه کسی بدونه یا بفهمه.... نمی خوام هیچ تلاشی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 مهرماه سال 1386 21:45
بالاخره تصمیم گرفتی سکوتت را بشکنی... حتی اگه شده با نوشتن.. حداقل این طوری فهمیدم بی تفاوت نیستی.... دلم خیلی برات تنگ شده.... حالا دیگه می دونم که تو هم.... اما......کاری نمی تونم بکنم.... گفتی....قسمت نشد تا در کنار هم بمانیم........... تا شب داغون بودم.... یه بسته اسکناس را هزار بار شمردم تا باند شد.... فکر کنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 مهرماه سال 1386 20:51
نمی دونم چرا هر چی می گذره .... سکوتم عمیق تر می شه.... صدام آروم تر.... دلم تنگ تر و...... خدایا طاقتم را آزمایش می کنی.............. نکنه .....نکنه......از پسش بر نیام..... خدایا...... هر چی می گذره....فراموش کردن سخت تر می شه به جای آسون شدن... نه تنهایی و نه این سکوت بی تلاطم ، هیچ کدام ... آنچه این روزها و تمام...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 مهرماه سال 1386 22:07
بالاخره خریدمش.. وقتی یادم می آد چقدر التماس کردی که تهیه اش کنم.....دلم می گیره.. اما خوب... خودت هم می دونستی که نباید.... شاید هم امتحانم می کردی... به هر حال حالا دارمش...اما تو نیستی........... هیچ وقت همه چیز در کنار هم نیست.....همیشه یه چیزی کمه... کاشکی حالا هم..اون نبود اما تو بودی.......... زلف سیاه تو بوی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 مهرماه سال 1386 20:39
گاهی فکر می کنم بی دلبستگی تا کی می شه دوام آورد.... به قول حسین پناهی.. جا مانده است چیزی جایی که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد نه موهای سیاه و نه دندانهای سفید ...! خدا رحمتش کنه.... اگر چه بود و نبودم یکی است - باز مباد تو را عذاب دهد جای خالی من هوای بی تو پریدن نداشتم - آری بهانه بود همیشه ، شکسته...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 مهرماه سال 1386 13:17
دور...در حسرت روز های نزدیکی به آسمان... چه روز های سختی می گذره... تنهایی و سکوت ........... کار سنگین که امانم را بریده.... دارم توش غرق می شم..در حالیکه بهت قول داده بودم این اتفاق نیفته روز سه شنبه تا ساعت 5.5 موندم..یعنی مجبور شدم... از ساعت 8 صبح تا 5.5 اصلا نتونستم از جام بلند شم.... نمازم قضا شد...تا رسیدم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 مهرماه سال 1386 14:03
بودی.. یه لبخند کوچیک اینو می گفت... اومده بودی.. بی سلام... منو دیدی............ و .. دیدمت ..یواشکی.....و تو نفهمیدی... چشمامو یه لحظه بستمو لبخند هاتو به خاطر آوردم... وقتی بازشون کردم...رفته بودی.. بی خداحافظی.... دلم گرفت... من هم رفتم.... و سعی کردم توی خاطرم دنبالت نگردم.... فقط نمی دونم جواب دل های شکسته را چی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 مهرماه سال 1386 21:45
یادمه شب قدر سال گذشته گفتی: ........قبول باشه.. گفتم ....سال آینده درست توی همین شب معلوم می شه که قبول شده یا نه.. گفتی شاید هم زودتر معلوم بشه.. گفتم.... شاید... اما توی این شب قراره سرنوشت یک سالمون رقم بخوره....پس دقیقا سال آینده توی همین شب می شه یه نیم نگاهی به پشت سرمون بندازیم تا ببینیم امشب چکاره بودیم.... و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 مهرماه سال 1386 23:25
نمی دونم چرا یه دفعه اینقدر دلم گرفت... بی اختیار... با یه حجم عظیم تنهایی... یه دوستی پرسید..هنوز هم دلتنگ....؟؟ دلم می خواد بهش بگم..این دلتنگی تا ابد ادامه خواهد داشت گرچه همیشه انکارش کنم.... دلم گرفته..خیلی.... دل تنگم.... چقدر دلم می خواد حرف بزنم...مثل اون روزها.... خدایا چقدر آدم ها را سخت امتحان می کنی........
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 مهرماه سال 1386 22:03
حوصله نوشتن هم ندارم... شنبه از طرف جناب مدیر عامل افطاری دعوتیم...چه شود...... خدا را شکر با وجود معاون جدید کمی آرامش حکم فرما شده... البته....فقر فرهنگی را نمیشه کاریش کرد دلم تنگه؟؟نمی دونم..هست یا نیست....حوصله ندارم بهش فکر کنم... از شنبه حسابی سرمون شلوغ می شه....قراره تبلیغات گسترده تر بشه......بخشنامه اومده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 شهریورماه سال 1386 14:25
چقدر امروز دلتنگم... دیشب خوابشو دیدم....و احساس کردم چقدر دلم براش تنگ شده....مدام به خودم نهیب می زنم که فراموش کن...می خوام ازش متنفر باشم ...اما.......... واقعیت اینه که او هرگز بر نمی گرده..........هرگز.... صبح با دل درد بدی از خواب بیدار شدم...نگران بودم که مجبور شم روزه ام را افطار کنم اون هم با یه مسکن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 شهریورماه سال 1386 22:09
نمی دونم چرا امروز از وقتی بیدار شدم مدام این مصرع تو ذهنم تکرار می شد... " ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست ...... " هزار بار تو ذهنم تکرارش کردم... تکرار و باز هم تکرار........................ امروز عجب روز بی خاصیتی بود..... معاون جدیدمون اومد و تازه فهمیدیم از چاله در اومدیم افتادیم تو چاه.... خدا رحم کنه........
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 شهریورماه سال 1386 21:36
روز ها می گذرند و این عمر ماست که به سرعت سپری می شه... وقتی احساس می کنی لحظه به لحظه به انتها نزدیک می شی و نگران از گذر بیهوده لحظه ها... بدون اینکه رد پایی از خودت بر تن زمان به جا بذاری... وقتی فکرشو می کنی که برای تک تک این لحظه ها جوابگو باشی................................ امروز چه روز پر مشغله ای بود... شعبه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 شهریورماه سال 1386 21:39
داشتم فکر می کردم چرا بعضی وقتا آدم زندگی را خیلی زیبا می بینه و گاهی هم..... به این نتیجه رسیدم که وقتی آدم احساس خوبی داره ..سرشار از عشق ، امید و شادی همه اطرافش را زیبا می بینه... درست مثل من دقیقا سال گذشته توی این روزها............ ای کاش تکرار می شد.... امروز هم گذشت مثل همه روز های دیگه...خدا را شکر اتفاقی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 شهریورماه سال 1386 18:10
یکی نوشته بود برای کسی که دست به قلمه ننوشتن یعنی مرگ پس بنویس تا سبک شی..تا آروم شی... دیدم راست می گه ...با خودم عهد کرده بودم ننویسم اما نشد.... باید بنویسم تا ذهنمو از زیر بار کلماتی که هرگز به زبون نمیان رها کنم.... اگه ننویسم می میرم... به این نتیجه رسیدم که سکوت اون هم توی این وادی حیرانی بهترین راه حله برای...
-
اول دفتر...
پنجشنبه 22 شهریورماه سال 1386 22:28
گشتن به دنبال جایی برای بودن ، برای نفس کشیدن ، برای گفتن ، برای شنیدن... و گاهی خسته از همه ی بودن ها شنیدن ها و گفتن ها.. فقط به دنبال جایی برای آرامش، برای سبک شدن ..... و نوشتن تنها راهی که گاهی می شه پیدا کرد... فقط می خوام بنویسم...از همه چیز.... شروع جالبی نیست....اما نوشتن و خالی شدن شاید بتونه کمکی باشه برای...