نقش خیال

برای دل خودم...

نقش خیال

برای دل خودم...

نمی دونم چرا امروز از وقتی بیدار شدم مدام این مصرع تو ذهنم تکرار می شد...

           "  ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست......"

هزار بار تو ذهنم تکرارش کردم...

تکرار و باز هم تکرار........................

 

امروز عجب روز بی خاصیتی بود.....

معاون جدیدمون اومد و تازه فهمیدیم از چاله در اومدیم افتادیم تو چاه....

خدا رحم کنه.....

 

حالا که دارم فکر می کنم که چی بنویسم می بینم جدی امروز هیچ بهبودی نداشته..بی هیچ تفاوتی نسبت به دیروز......شاید فقط چند آیه قرآن بیشتر خونده باشم.....

دریغ و صد دریغ.....

 

مامان انشاء الله فردا می آن...چقدر این یک هفته دیر گذشت....

به این فکر می کردم که...زندگی چقدر یکنواخت می شه......هر روز..کار ، پختن ، شستن و یه تکرار مدام..من که تحملشو ندارم.......خدا به دادم برسه.....

آدم تا چیزی را تجربه نکنه نمی تونه راجع بهش قضاوت کنه.....درست مثل آواز دهل می مونه...

که از دور خوشه....

دیگه کم کم دارم از خودم نا امید می شم....

شرایط همین طوری که هست خوبه...........

نمی تونم..

می ترسم...

 

بگذریم ..حالا که قرار نیست چیزی تغییر کنه....

 

امروز یه دفعه دلم گرفت...یاد آوری یک لحظه یکباره آدمو فرو می ریزه.....انگار از درون می شکنه..

نمی دونی آرزو کنی که ای کاش اون لحظه هرگز اتفاق نیفتاده بود یا اینکه ای کاش اون لحظه هرگز تموم نشده بود....

به هر حال گذر لحظات در کنترل ما نیست....و فقط رد پاشون توی ذهن ما بر جا می مونه...

 گاهی مثل رد پای روی برف به زودی از بین می ره ولی بعضی وقت ها هم مثل سنگواره توی ذهنت فسیل می شه....

 

 

پ.ن:

 

احساس کسی را دارم که برای اولین بار چتر را اختراع کرد

تا بعدا برای همیشه حسرت باران را بخورد..

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:52 ب.ظ http://www.zoeram.blogsky.com

سلام
خوبی
وبلاگت مطالب جدیدش هم خیلی جذاب بود
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد